دنياي پارچه اي مامان


 

نويسنده: فريبا ديندار




 
مامان خياط است. يک چرخ خياطي بزرگ دارد و يک عالم نخ رنگي. قيچي وسوزن هم دارد. قد من به ميز چرخ خياطي مامان مي رسد. بلدم نخ هاي رنگي روي ميزش را بشمارم و به قيچي که تندتند بازو بسته مي شود نگاه کنم. قيچي ها دماغ درازي دارند. مامان با قيچي بزرگش پارچه اي رنگي را مي برد. ولباس هاي زيبا مي دوزد. مامان روزها مي نشيند پشت چرخ خياطي بزرگش و سوزن تق تق تق مي خورد روي پارچه ها وپارچه هاي رنگي از زير دست مامان ليزمي خورند و مي آيند بيرون. پارچه ها، بعضي وقت ها شلوار مي شوند، ‌بعضي وقت ها دامن، بعضي وقت ها چادرهاي گل گلي. من روزها مي نشينم کنار مامان و نقاشي مي کشم. من بلدم پرنده هايي بکشم که مامان را خوش حال کند. وقتي پرنده مي کشم، مامان پيشاني ام را مي بوسد. مامان پرنده ها را دوست دارد. من مي نشينم کنار مامان و به چرخ خياطي گوش مي دهم که مي زند زير آواز و تق تق تق آواز مي خواند. وقتي چرخ خياطي تق تق آواز مي خواند؛ قره قره هاي رنگي نخ، دور خودشان مي چرخند مثل فرفره ها که دور خودشان مي چرخند، اما سرگيجه نمي گيرند؛ مثل نخ هاي رنگي مامان که سرگيجه نمي گيرند.
مامان تندتند لباس هاي رنگي مي دوزد. مامان بهترين خياط دنياست. او بلد است همه چيز بدوزد. بلد است لباس هاي دامن پفي هم بدوزد. من لباس دوختن را دوست دارم. مامان برايم يک چرخ خياطي صورتي کوچک خريده تا من هم شبيه او خياطي کنم و براي عروسک هايم لباس هاي رنگي بدوزم. من خياطي بازي را خيلي دوست دارم. مامان که از لباس دوختن خسته مي شود، عينکش را در مي آورد ومي گذارد روي ميز چرخ خياطي اش و نفس هاي عميق مي کشد.
قد من به ميز مامان مي رسد. يک بار عينکش را برداشتم و گذاشتم روي چشم هايم و توي آينه خودم را نگاه کردم. دنيا کج و کوله شد توي چشم هايم. من با عينک مامان خيلي خوش گل شده بودم؛ اما مامان دعوايم کرد که ديگر اين کار را انجام ندهم. مامان مي گويد هر کسي عينک ديگري را بزند به چشم هايش ، چشم هايش ضعيف مي شود؛ اما من فکر مي کنم وقتي عينک مامان را مي زنم به چشم هايم ، خوش گل تر مي شوم. من دنياي کج وکوله را با عينک مامان دوست دارم.
مامان پارچه هاي رنگي اضافي اش را مي دهد به من تا براي عروسک هايم لباس بدوزنم. من براي عروسک هايم روسري مي دوزم و چادرهاي بلند عروسک هايم خوش حال مي شوند وقتي براي شان لباس تازه اي مي دوزنم. مامان به لباس هاي تازه ي عروسک هايم نگاه مي کند و لبخند مي زند. مامان هم لباس هاي عروسک هايم رادوست دارد.
مامان روزها تند تند لباس مي دوزد. براي خانم همسايه لباس هاي بلند مي دوزد. وبراي بقه اش مرواريد مي گذارد. من دوست دارم يک روز که بزرگ شدم، از لباس هاي خانم همسايه داشته باشم. مامان براي خودش از آن لباس هاي آبي نمي دوزد.
شب ها که مامان خسته مي شود، چرخ خياطي اش را خاموش مي کند تا ديگر تق تق آواز نخواند. بعد مي آيد پيش من تا با هم نقاشي کنيم. مامان بلد است با پارچه هاي رنگي نقاشي کند. با قيچي بزرگش از پارچه هاي سبز، چمن درمي آورد واز يک تکه پارچه ي قهوه اي، درخت. مامان حتي بلد است خانه ي پارچه اي بکشد براي من. از پارچه هاي رنگي، ديوار مي سازد و سقف ويک خورشيد زرد. بعد با چسب مي چسباندش توي دفتر نقاشي ام.
مامان خياط است. يک چرخ خياطي بزرگ دارد ويک عالم نخ رنگي. مامان بلد است يک عالم لباس بدوزد. او بلداست توي دفتر نقاشي ام خانه هاي پارچه اي درست کند و پرنده اي که روي يک درخت نشسته است. مامان بهترين خياط دنياست.
منبع: نشريه مليکا(ويژه نامه امام زمان)شماره 57